حرفی
یادی و
خاطره ای ....
آمد که آمد
نه سر دارد نه ته ...
خفه وار گلویت می فشارت
چشمانت سرخ، دیوانه وار
فریادت به آسمان است
و بعضا بغض ....
تب و لرزت می دهد
آنقدر داغت می کند که به حقیقت به واقع بخندی
وآنقدر سرد که دیگر هیچ برایت مهم نیست
بدبختی ش آنست رگ خوابت را هم می داند این نابکار
این نا به موقع !
زمینت می زند ضربه فنی ات می کند و مایوست می کند....
آه ه ه ه
که تمام نمی شود بلکه تمامت می کند...
مهراوه(وبلاگ شخصی سید احسان شمسی)...برچسب : خاطره اسدی,خاطرة,خاطره حاتمی, نویسنده : behsan-shamsi1 بازدید : 203